من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟
« صمد بهرنگی،ماهی سیاه کوچولو »
721....
ما را در سایت 721. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1mahi1992d بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 14:59
امشب باید زود بخوابم که فردا چهار و نیم صبح بیدار باشم که حرکت کنیم سمت تهران اما بی خوابی زده است به سرم. دلم گرفته است... دلم برای تابستان های کودکی و نوجوانی تنگ شده است...احساس میکنم سالهاست که زندگی نکرده ام و عمرم بدون زندگی کردن در این سالها سپری شده است...احساس غریبی دارم.روزهای سخت و پر از استرسی را پشت سر گذاشته ام و هنوز روزهای استرس زای دیگری در پیش دارم و همینطور روزهایی که میدانم به زودی دلم بیشتر خواهد گرفت اما چاره ای جز تحمل و ادامه دادن ندارم.امشب برای مامان تولد گرفتیم خودمان چهارتا، با حضور مامان بزرگ که چشمش را عمل کرده است. دلم برای مامان میسوزد دلم برای بابا هم خیلی میسوزد. غم دارم.دلم میخواهد اینجا را منتقل کنم جای دیگری مثلا آدرسش را عوض کنم و این آدرس را با صفحه ای سفید اینجا جا بگذارم. اما هنوز حوصله اش را ندارم... یا شاید دلم نمی آید.آخ عجب روزهایی را از دست داده ام عجب روزهایی را زندگی نکرده ام و عجب روزهایی را نمیتوانم زندگی کنم. روزگار سختی است سخت میگذرد و تنها چیزی که دلم را گرم میکند ماه است. خوب است که ماه را دارم.کاش روزهای خوب من زودتر برسند قبل از آن که دیر بشود.+ چقدر دلم تنگ است امشب 721....